دخترک اهل یکی از روستاهای زمین خدا بود ...! شانزده سال بیشتر نداشت که به خانه بخت رفت
چندی نگذشت بخت از او روی برگرداند و جای خود را به بدبختی سپرد !
" سرطان " سراغش آمد و اینبار قرعه بی رحمی عالم به نام او افتاده بود ...
انگار زخم های پر درد این بیماری بر پیکر نحیف این دختر کافی نبود که نخاع را درگیر و زمین گیر شدنش را هم به همراه آورد...
شوهرش که دیگر توان نگهداری او را نداشت طلاقش داد و به خانه بازگرداند ...
تنها سرمایه پدر ، دو گاو چند گوسفند که آن را هم به چوب حراج برای پس گرفتن دلبندش از دنیا زده بود ...
صدای پدر میلرزید ، کمرش خم شده بود و حتی نای حرف زدن را هم نداشت
می گفت دخترش هم اکنون نیاز به بستری شدن در بیمارستان دارد و اما افسوس حتی هزینه سرویس آمدن به شهر را ندارم !
پدر چه باید می کرد وقتی که هزینه های درمان ، کابوس نفس گیر شب هایش شده بود ؟!
توان چه کاری داشت وقتی که دخترش ذره ذره در جلو دیدگانش ذوب می شد ؟!
صبر و شرمندگی تا چه حد وقتی که سفره خالی را در مقایل فرزندش نظاره می کرد ؟!
آه ای دنیا قدری مهربان تر باش ! بگذار باران نَگِریَم این بی رحمی ها را !
گذشت و گذشت و آخرِ کار دست های مهربان برای کمک و همدردی بسویش دراز شد ولی دیگر اجل مهلت از او گرفته بود.
ای دختر معصوم، جای خالی تو و شیطنت هایت پشت میز مدرسه همیشه احساس خواهد شد ولی تو آرام بخواب ...
*
*
دوستان عزیزم داستان واقعی و مستند است .
نوع مطلب :
تراژدی،
برچسب ها :
لینک های مرتبط :